رمان دختری از ماه p1
ادامه:)
بارون شهاب سنگ داشت روی شهر حفاظت شده آگزوارتز میبارید و هر لحطه لایه ی مقاومی که روی شهر بود داشت ضعیف تر میشد
دو قهرمان شهر که اسمشون نایتی و هینا بود داشتن مردم رو آروم میکردن...
نایتی:هیناااا کی این بازی مزخرف تموم میشه! 😭
هینا:غر نزن بهرحال ما 13 ساله داریم از این شهر محافطت میکنیم
نایتی:اصن من چرا انتخاب شدم؟!
هینا:به همون دلیلی که من انتخاب شدم:|
نایتی:حالا این ماجراهارو ولش کنننن این لایه ی محافظت شده داره از بین میررررره!!!!
هینا یا صدای ناامیدی میگفت:آره...میدونم...ولی ما نابود نمیشیم!فهمیده شد؟
نایتی:به حرفت اعتماد میکنم ولی وقتی مردیم حلالت نمیکنم؟ :|
هینا:به تخته سیاه/:
نایتی:/:
هینا:واااااییییی لایه حفاظت شده از بین رفتتتتت فرار کنیددددددد!!!
بین مردم همهمه ای ایجاد شد و هیچکس اونیکیو نمیشناخت
هینا:هی...نایتی اون شهاب سنگرو نگاه کنننننن!
نایت:خب؟ داره میره سمت دریا دیگه😐
هینا:خاک بر سر بی فهمت کنن آخه تا الان هیچ شهاب سنگی نرفته توی دریااااا!!!
نایتی:الان این خوبه یا نه؟
هینا میزنه پس کله نایتی:مسه یدقه لال بشی اصن؟ 🙂🔪
نایت:عام چشم 😭
بعد از فرود آخرین شهاب سنگ توی اقیانوس*
هینا دست نایتی رو میگیره و میره نزدیک دریا*
هینا:نگاه کن! یه دریچه اونجاست! روی شهاب سنگ
نایتی:ببین این داستان تموم شد ول کن دیگه الان میخای کل این شهاب سنگارو بررسی کنی؟ :|
هینا:نه ولی این مشکوکه! باید بریم توش ببینیم چه خبره!
هینا دست نایتی رو میگیره و بزور اونو میکشونه تا در دریچه*
این داستان ادامه دارد...