رمان دختری از ماه p1

💨░𝐘 𝐔 𝐍 𝐀⌗🌪 💨░𝐘 𝐔 𝐍 𝐀⌗🌪 💨░𝐘 𝐔 𝐍 𝐀⌗🌪 · 1400/10/30 21:56 · خواندن 2 دقیقه

ادامه:) 

بارون شهاب سنگ داشت روی شهر حفاظت شده آگزوارتز میبارید و هر لحطه لایه ی مقاومی که روی شهر بود داشت ضعیف تر میشد

دو قهرمان شهر که اسمشون نایتی و هینا بود داشتن مردم رو آروم میکردن... 

نایتی:هیناااا کی این بازی مزخرف تموم میشه! 😭

هینا:غر نزن بهرحال ما 13 ساله داریم از این شهر محافطت میکنیم

نایتی:اصن من چرا انتخاب شدم؟! 

هینا:به همون دلیلی که من انتخاب شدم:|

نایتی:حالا این ماجراهارو ولش کنننن این لایه ی محافظت شده داره از بین میررررره!!!! 

هینا یا صدای ناامیدی میگفت:آره...میدونم...ولی ما نابود نمیشیم!فهمیده شد؟ 

نایتی:به حرفت اعتماد میکنم ولی وقتی مردیم حلالت نمیکنم؟ :|

هینا:به تخته سیاه/:

نایتی:/:

هینا:واااااییییی لایه حفاظت شده از بین رفتتتتت فرار کنیددددددد!!! 

بین مردم همهمه ای ایجاد شد و هیچکس اونیکیو نمیشناخت

هینا:هی...نایتی اون شهاب سنگرو نگاه کنننننن! 

نایت:خب؟ داره میره سمت دریا دیگه😐

هینا:خاک بر سر بی فهمت کنن آخه تا الان هیچ شهاب سنگی نرفته توی دریااااا!!! 

نایتی:الان این خوبه یا نه؟ 

هینا میزنه پس کله نایتی:مسه یدقه لال بشی اصن؟ 🙂🔪

نایت:عام چشم 😭

بعد از فرود آخرین شهاب سنگ توی اقیانوس*

هینا دست نایتی رو میگیره و میره نزدیک دریا*

هینا:نگاه کن! یه دریچه اونجاست! روی شهاب سنگ

نایتی:ببین این داستان تموم شد ول کن دیگه الان میخای کل این شهاب سنگارو بررسی کنی؟ :|

هینا:نه ولی این مشکوکه! باید بریم توش ببینیم چه خبره! 

هینا دست نایتی رو میگیره و بزور اونو میکشونه تا در دریچه*

این داستان ادامه دارد...